کد مطلب:133230 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:222

شهادت مسلم بن عقیل
در ماجراهای اسفبار كوفه، از ورود تا شهادت «مسلم بن عقیل» نمود روحیه ها، ایده ها و انگیزه های حق و باطل زیاد است و ما در اینجا صحنه دستگیری و مواجهه ی مسلم با ابن سعد و ابن زیاد را از نظر می گذرانیم:

وقتی می خواستند مسلم را دستگیر كنند، وی چنین رجز می خواند:



اقسمت لا اقتل الا حرا

انی رأیت الموت شیئانكرا



و یخلط البارد سخنا مرا

رد شعاع الشمس فاستقرا



كل امرء یوما ملاق شرا

اخاف ان اكذب او اغرا



«محمد بن اشعث» وی را امان داد و او را به دارالاماره بردند؛ در حالی كه برای امام حسین علیه السلام اشك می ریخت و به محمد گفت: «اگر وسیله ای داری بفرست كه حسین علیه السلام برگردد و به كوفه نیاید.» بر ابن زیاد وارد شد و سلام نكرد. ابن زیاد بدو گفت كشته خواهی شد. مسلم نگاهی به حاضرین كرد كه آشنایی ببیند و به او وصیت كند. عمر سعد را دید. گفت: عمر! ما قوم و خویشیم. من یك حاجت سری دارم كه تو باید برآوری. عمر حاضر نشد كه به گفته سری او گوش كند. عبیدالله گفت: امتناع مكن. او برخاست و به كنار مسلم آمد، وی خصوصی گفت: شمشیر و


زره ام را بفروش و هفتصد درهم قرضی كه در كوفه كرده ام، بده و جسدم را از ابن زیاد بگیر و دفن كن و به حسین علیه السلام بنویس كه نیاید!

عمر، مطالب سری او را علنی كرد و به ابن زیاد بازگو كرد. ابن زیاد خطاب به مسلم گفت: مال تو، مال خودت است. جسدت را كاری نداریم. حسین علیه السلام هم اگر با ما كار نداشته باشد با او كاری نداریم.

آنگاه گفت: «مسلم! آمدی مردم را متفرق كردی و بر یكدیگر شوراندی!»

- «نه، من برای این نیامدم. اهل این شهر دیدند كه پدر تو خوبان آنها را كشت و خون هایشان را ریخت و بر طریق كسری و قیصر عمل كرد. ما آمدیم كه امر به عدل كنیم و مردم را به حكم قرآن دعوت نماییم.»

- «اینها به تو چه مربوط؟ فاسق! چرا آن وقتی كه در مدینه شراب می خوردی چنین نكردی؟»

- «من شراب می خوردم؟ خدا می داند كه دروغ می گویی و بی علم حرف می زنی من آن گونه كه تو می گویی نیستم. تو اولای به شرب خمری، تویی كه در خون مسلمین غوطه می خوری و بر اثر غضب و دشمنی و سوءظن، خونی را كه خدا حرام كرده حلال شمردی و به لهو و لعب پرداختی و گویی كه هیچ كار هم نكرده ای!»

- فاسق! دلت چیزی می خواهد كه خدا نخواسته و تو اهل آن نیستی! (یعنی خلافت و ولایت)

- «پس چه كسی اهلیت دارد؟»

- امیرالمؤمنین یزید!

- «الحمدلله علی كل حال. ما بدان رضایت داده ایم كه خدا بین ما و شما حكم باشد.»

- خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم. آن گونه كه هیچ كس در اسلام بمانند آن كشته نشده باشد!

- «تو از همه سزاوارتری كه در اسلام چیزی به وجود آوری كه سابقه نداشته است.»

ابن زیاد پس از این گفتگو، بنای ناسزا به علی علیه السلام و حسین علیه السلام و عقیل را گذاشت و دستور داد مسلم را بالای قصر بردند. مسلم تكبیر می گفت و استغفار می كرد و صلوات می فرستاد و می گفت: «خدایا بین ما و قوم ما كه گولمان زدند و


تكذیبمان كردند و خوارمان نمودند، حكم كن.»

وی را گردن زدند و بدنش را به پایین قصر افكندند.

ابن زیاد پس از این ماجرا، دستور داد «هانی» صاحب منزل مسلم را به بازار بردند در حالی كه شانه هایش را بسته بودند؛ وی به خود پیچید و دستهایش را باز كرد و گفت: عصایی، كاردی. استخوانی نیست كه آدم از خودش دفاع كند؟ بر سرش ریختند و دست و پایش را بستند و گفتند: سرت را بگیر!

گفت: من چنین سخاوتی ندارم و بر علیه جان خودم به شما كمك نمی كنم! وقتی كه او را گردن می زدند چنین مترنم بود:

«الی الله المیعاد. اللهم الی رحمتك و رضوانك...»

این جریانات غم انگیز كه سر فصل داستان پر شور كربلاست، نموداری از مواجهه ی روحیه ها، انگیزه ها و ایده های حریت، حق طلبی، بزرگواری از یك طرف و مكر و پستی و زورگویی از طرف دیگر است، رجزخوانی مردانه ی نماینده ی انقلابی امام حسین علیه السلام به خوبی از انگیزه ی حق طلبانه ی او پرده برمی دارد و ما را به لمس روحیه ی بزرگ او می كشد. او، سوگند خورده، كه جز با آزادگی كشته نشود؛ ولی در برابر، دغل و فرومایگی پسر اشعث را می بینم كه وی را امان می دهد ولی ناجوانمردانه، تسلیم ابن زیاد می كند.

در دارالاماره، بزرگواری و علو طبع مسلم بن عقیل بدین ترتیب نمود می كند كه وی از عرض حاجب به هر كس ابا دارد و می خواهد كسی را پیدا كند كه از نظر فامیلی، قرشی و با شخصیت باشد و علاوه، خجالت می كشد كه در مجمع عمومی، خود را كوچك كند و هفتصد درهم قرض خود را مطرح كند. او می خواست درد دل خود را با یكی از خویشاوندان با شخصیت در میان نهد. و در برابر او، مرد پست و ترسو، ملاحظه كار و چاپلوسی مانند ابن سعد را می بینم كه از ترس آنكه مبادا،اظهار آشنایی و صمیمیت او با مخالف درجه اول حكومت، برایش اسباب زحمتی ایجاد كند، از پذیرفتن گفته ی پسر عموی خود امتناع دارد و بعد از آنكه، از نظر ابن زیاد خاطرش جمع می شود، باز برای دفع هر گونه واهمه و خیال سویی نسبت به او


آنچه ابن عقیل بطور سری به او گفته در میان می نهد و وصیت محرمانه او را فاش می كند... آری، ابن سعد، شخصیت خانوادگی و شرافت خود را به ابن زیاد فروخته و از نزدیكان خویش بریده است.

از مذاكرات ابن عقیل و ابن زیاد چنین می فهمیم كه در این صحنه، یك طرف با استدلال و منطق و به استناد شواهد زنده و انكار ناپذیر، ایده ی اصلاح طلبانه ی خود را مطرح می كند و سخن از بدبختی مردم و سوابق سوء زیاد و قتل ها و آدم كشی های او را به میان می آورد و سیئات اخلاقی ابن زیاد را روبرو، و بدون واهمه با او در میان می گذارد اما «طرف» دیگر، فحش می دهد، تهمت می زند و سخن از شكست او در سیاست می گوید و یزید را شایسته ی خلافت معرفی می كند. مسلم، در برابر چنین مرد بی منطق و جسوری دیگر سخنی ندارد بگوید، جز آن كه حمد خدا به جا آورد و او را به حكمیت بطلبد. آنگاه كه او را برای كشتن می برند، دعاها و استغفارهای او، بسان هاله ای از نور و معنویت سراسر وجودش را فراگرفته و بیننده را خیره و شیفته ی او می كند. او در تمام این مدت، از وفا و صفا، فكر و ذكری جز حسین علیه السلام ندارد و برای او ناراحت است.

جرم «هانی» چه بود؟! او مسلم را به منزل خود راه داده بود ابن اشعث از او شفاعت كرد و فرمانروای كوفه، قول مساعد داد؛ ولی یكباره بدون جهت و به طور غیر مترقبه، تصمیم گرفت او را بكشد! چرا؟ علتی جز افروزش آتش غضب و خودكامگی ابن زیاد وجود نداشت. او بدین ترتیب، می خواست، محیط را بشدت مرعوب كند و آتش كینه و عنادش را فرونشاند. ابن زیاد، خودكامگی می كند و هانی، سخن از رحمت و رضوان الهی می گوید.